کد مطلب:270677 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:238

چرا خاتمیت
و چرا انقطاع وحی و چرا قطع رابطه عالم غیب و شهود؟

و چرا محروم شدن بشر از این چشمه حیات؟

و چرا یتیم شدن او از داشتن چنین پدر وحیانی؟ و چرا...؟!

مهم پاسخ به این چراهاست:

1 ـ آیا از آن جهت است كه بشر به دوران افول استعدادهایش رسیده، دیگر تحمل وحی را ندارد و لیاقت و شایستگی چنین پیوندی را با عالم غیب دارا نیست؟

2 ـ یا از آن جهت است كه دیگر فردی از افراد انسان استعداد پیامبر شدن را ندارد و مادر گیتی توان زائیدن چنین فرزندی را از دست داده؟ هرچند جامعه به آن حد از بی ظرفیتی و بی لیاقتی نرسیده باشد؟

3 ـ یا از جهت تأثیر ناپذیری انسان از وحی و بی اثر بودن آن در زندگی انسان است كه بود و نبود آن برای انسان امروزی مساوی است و انسان با عصیان و طغیانش به وحی پشت پا زده است.

4 ـ چون پیامبر خود انسان كاملی است و از او كامل تر كسی نیست، پس نبوت به او ختم می شود كه عرفاء به این وجه تمسك می جویند. [1] .

5 ـ و یا از جهت كامیاب شدن وحی در رسیدن به اهدافش ـ كه هدایت انسان ها است ـ می باشد و با تحقق اهداف و حصول مطلوب، دیگر نزول وحی تحصیل حاصل وبی فایده است.

6 ـ یا از جهت استغنای بشر از وحی است، زیرا وحی متعلق به دوران قبل از بلوغ عقلی و علمی انسان، و دوران بت پرستی او بود و اكنون كه انسان با رشد عقلی و گسترش علوم و اوج گیری عرفان به دوران صنعتی و فراصنعتی دست یافته، خود با عقل گرائی و عقلانیت، پاسخگوی نیازهای خویش است واز وحی مستغنی است.

و یا جهت دیگری دارد كه باید خودِ وحی پاسخگوی آن باشد كه چرا شروع و نزول وحی و چرا ختم و قطع آن؟

شاید بتوان گفت كه پاسخ اول تا سوم گوینده ای ندارد و تنها به عنوان احتمال مطرح می باشد، چرا كه واقعیت خارجی سیر تحول انسان ها و جوامع، خلاف آن را نشان می دهد و بشر شاهد تحول فكری و عقلی و تكامل همه جانبه خود می باشد و همین تحول سریع و تكامل شتابان، كسانی را در حوزه دین وادار به طرح پاسخ پنجم و ششم نموده است.

این دو پاسخ كه در استغنای از وحی خلاصه می شود با همان توضیحاتی كه گذشت و خواهد آمد در كتاب «احیاء تفكر دینی» اقبال ریشه دارد و در مقاله «ریشه در آب است» ریشه دارتر شده است و قبلاً مرحوم مطهری در كتاب خاتمیت، آن را نقد و بررسی كرده است.

در مقاله نامبرده می خوانیم:

«...نكته مهم معنای استغناست و همه سخن در گرو دقت در این دقیقه است. دو معنا و دو نوع استغنا متصور است: استغنای محمود و استغنای مذموم. حسن و قبح این دو استغنا در گرو نوع نسبتی است كه میان طرفین طالب و مطلوب برقرار می شود. توضیح اینكه حصول پاره ای از نسبت ها از اصل برای نفی آنهاست و به عبارت دیگر، پاره ای از نسبتها هستند كه به نفی خود بدل می شوند. رابطه طبیب و بیمار را در نظر آورید; یك سو بیمار غیر طبیب داریم و دیگر سو طبیب غیر بیمار. اگر نسبت میان آن دو مشفقانه نباشد، طبیب در راسختر كردن و تثبیت این نسبت خواهد كوشید، یعنی استخوان را لای زخم و بیمار را همیشه بیمار نگاه خواهد داشت. امّا اگر عنصر شفقت در میان باشد، همه مساعی طبیب معطوف علاج و بهبود بیمار خواهد شد كه عین نفی نسبت اول و حصول استغنای بیمار از طبیب است... رابطه معلم و شاگرد نیز چنین است; ایجاد نسبت معلّمی و شاگردی اصولا برای آن است كه معلم آن قدر به شاگرد بیاموزد تا او را به سطح خود برساند به نحوی كه از آن پس، شاگرد بتواند از معلم استغنا پیشه كند...

اما استغنای قبیح و مذموم از بُن چیز دیگر است و آن، پا در راه حقّ و حقیقت ننهادن و به معلم و طبیب و مربی اعتنا نكردن و از محضر آنها در عین جهل و بیماری و فقر بهره نبردن است. برعكس استغنای نخست كه نه تنها مذموم نیست، بلكه بسیار ممدوح و نیكو است...

در تعالیم دینی رابطه نبی و امت به رابطه معلم و شاگرد، مربی و متربی، و نیز رابطه طبیب و بیمار تعبیر و تصویر شده است...

حال در مقام داوری در باب جوامع كنونی، باید به تفكیك این دو استغناء بیندیشیم و ببینیم در جامعه جدید، استغنای بشر جدید از مكتب انبیا به كدام دلیل است؟ آیا از این روست كه تعلیمات انبیا چندان در ذهن و ضمیر آدمیان راسخ شده كه در حكم بدیهیات درآمده اند و بی آنكه ولایتی معنوی بطلبند، مقبول می افتند و بشر جدید در دل این تعلیمات به دنیا می آید و با آنها زندگی می كند و در فضای آنها تنفس می كند؟ و یا از آن روست كه در عین تهیدستی و جهل و از سر عناد و الحاد و معارضت با حق به آنها بی التفاتی و بی مهری می كند؟ اگر دومی باشد، لاجرم باید انگشت افسوس به دندان حسرت گزید و بر شكست انبیا اشك تأسف بارید، لكن حق این است كه چنین نیست.

كسانی از جمله مرحوم اقبال لاهوری در باب خاتمیت سخنانی گفته اند كه از كلام آنها چنین استشمام می گردد كه از خاتمیت همین معنا و نسبت را دریافته اند...

بیان اقبال را اگر به قالب دیگری بریزیم، این خواهد بود كه غرض از ایجاد رابطه نبی و امّت، نفی این رابطه است. یعنی ایده آل این است كه مردم رفته رفته از تذكار نبی مستغنی گردند; همچنان كه بیماران رفته رفته از طبیب و كودكان رفته رفته از نظارت والدین مستغنی می شوند» [2] .

این نظریه این چنین خلاصه می شود كه اولا جوامع بشری هدایت شده اند و در نتیجه انبیاء كامیاب و موفق بوده اند، ثانیاً این جوامع با این وجهه هدایت و بهره مندی، از انبیاء مستغنی شده اند و این استغناء نیز ممدوح و محمود است.

در پاسخ باید گفت: چنین نیست كه برای اثبات كامیابی پیامبران بگوییم كه جامعه بشری باید هدایت شده باشد، در غیر این صورت انبیاء شكسته خورده هستند. زیرا كامیابی پیامبران در ابلاغ دعوت و فراهم كردن زمینه انتخاب انسان است كه انسان بتواند خیر یا شرّ، خوبی یا بدی، یكی را انتخاب كند، و اگر همه انسان ها بدی و شرّ را برگزینند و ناپاك شوند باز همچنان انبیاء كامیاب هستند; چرا كه هدایت ارائه طریق است و نشان دادن راه:

(اِنّا هَدَیْناهُ السَّبیلَ اِمّا شاكِراً وَاِمّا كَفُوراً) [3] .

«ما راه را بدو نمودیم; یا سپاسگزار خواهد بود ویا ناسپاسگزار»

(وَهَدَیْناهُ النَّجْدَیْنِ) [4] .

«و هر دو راه [خیر و شرّ] را بدو نمودیم»

كه منظور دو راه خیر و شر است و این هدف انبیاء است نه وصول به مطلوب، و بردن و كشاندن انسان ها به بهشت; این است كه ما نوح را كامیاب می دانیم و لوط را ظفرمند، و صالح و هود را موفق; هرچند قوم آنها به ورطه هلاكت سقوط كردند و همگی نابود شدند.

بلی! اگر بعد از طرح دعوت و ارائه طریق، گروهی به رسولان اقبال كردند و ایمان آوردند، رسولان وظیفه بالاتری نسبت به آنها خواهند داشت، و ولایت آنها را به عهده خواهند گرفت و این سخن دیگری است. خلاصه پشت كردن همه انسان ها به دعوت پیامبران و ناپاك شدنِ همه آنها، علامت شكست انبیاء نیست. آن طور كه سر تسلیم فرود آوردن در برابر اوامر انبیاء نیز دلیل كامیابی آنها نیست، كه كامیابی انبیاء در فراهم كردن زمینه انتخاب برای انسان ها خلاصه می شود;



من آنچه شرط بلاغ است با تو می گویم

تو خواه از سخنم پندگیر خواه ملال



انسان بعد از این روشنایی و بینات یا به راه می آید و شاكر می شود و یا چشم می پوشد و كافر می گردد; یا مذبذب می شود و مردد می گردد و بی هویت و منافق، و در نهایت به كفر منتهی می شود; و یا جزء گروه چهارم می شود كه توفیق دریافت پیام دعوت را ندارد و به او خبری نمی رسد كه مستضعف است ودوزخ از او دور است.

(وَاِذْ تَاَذَّنَ رَبُّكُمْ لَئِنْ شَكَرْتُمْ لاََزیدَنَّكُمْ وَلَئِنْ كَفَرْتُمْ اِنَّ عَذابی لَشَدیدٌ) [5] .

اما این سخن كه رمز و سرّ خاتمیت را باید در استغنای بشر از وحی جستجو كرد، جای بسی تامل و درنگ دارد، واین پاسخ از چند جهت مخدوش و معیوب است:

1 ـ شما انسان امروز را با تكیه بر علم، تكنیك، صنعت و فراصنعت متكامل ومستغنی می دانید، امّا انسان دیروز ـ یعنی در فاصله خاتمیت تا شروع رنسانس ـ چه تحولی را شاهد بوده تا بی نیازی خود را از وحی اعلان نماید؟ و در این برهه زمانی ـ كه نه پیامبری بوده و نه صنعتی ـ انسان چه گناهی نموده كه مغضوب زمین و آسمان گردیده است؟ نه ستاره ای در آسمان درخشید و نه از زمین آتشفشانی فوران كرد.

2 ـ اگر پیامبران صرفاً طبیب و مربی و معلم باشند، آیا جامعه امروز سلامت كاملِ خود را یافته و تربیت شده و به علم ما كان و ما یكون عالم گشته است كه دیگر نیازی به وحی نداشته باشد؟ قطعاً چنین چیزی محقّق نشده، چنانكه صاحب مقاله اقرار می كند و می گوید:

«...وضوح بیشتر سخن و مدعا، این توهم و واهمه را زایل می كند. فرض كنیم چنین باشد، ببینیم این فرض چه اشكالی دارد؟ اگر همه مردم بر اثر مساعی انبیا خداپرست شوند و جامعه از عدالت لبریز شود و یاد مرگ و معاد دل آدمیان را چنان پر كند كه دیگر به تذكار نبی محتاج نباشند (درست مثل جامعه ای كه در اثر مساعی طبیبان همه سالم باشند و بیم بیمار شدنشان نرود و به طبابت طبیب هم محتاج نشوند) حال، این علامت شكست انبیاست یا علامت توفیق آنان؟ آیا این نهایت تأثیر و نفوذ پیامبران را نشان نمی دهد كه مردم (آگاهانه و نا آگاهانه، مقلدانه و محققانه) نادیده از نبی تبعیت كنند و همان را انجام دهند كه نبی می خواهد؟ اما می دانیم كه چنین فرضی واقع نمی شود و این ایده آل محقق نمی گردد، همچنان كه رابطه طبیب و بیمار، معلم و شاگرد نیز علی العموم چنین است» [6] .

پس اكنون كه جامعه از سلامت كامل برخوردار نیست و آنچنان تربیت نشده و پیراسته نگردیده و هنوز طفولیت علمی خود را می گذارند، همچنان محتاج است و مستغنی از وحی نمی باشد.

3 ـ پاسخ متقن آنطور كه در ابتدای این نوشتار بیان شد، همان اضطرار انسان به وحی می باشد كه چرا انسان به وحی روی می آورد؟ آنگاه باید در جامعه انسان امروزی دید كه آیا آن عوامل و آن اضطرار رخت بربسته و انسان امروز دیگر آن انسانی نیست كه به وحی نیازمند و مضطر شده بود؟ اگر جواب منفی باشد و عوامل اضطرار به وحی همچنان انسان امروز را نیز در خود می پیچد و حتی به عللی باید گفت كه این اضطرار به وحی بیشتر شده است; چرا باید طرح استغنای بشر از وحی را در افكند و محترمانه دین را بوسیده و بر طاقچه گذاشت و آن را بایگانی كرد و روزنه های منتهی به آن را بست؟!

اگر تو انسان را در هستی نه در جامعه، در عوالم نه در دنیا، نظاره كنی و او را در این حوزه ببینی و به قدر و اندازه وجودی او وبه روابط پیچیده و استمرار او توجه داشته باشی، در می یابی كه از دنیا بزرگتر است و از زندگی محدود به این عالم فراتر، آنگاه شاهد نیازهای او در این وسعت می شوی ودر می یابی كه نه غریزه مَركب او، و نه عقل راهبر او، و نه عرفان كشتی امن او، می تواند باشد; بلكه تنها وحی پاسخگوی نیازهای او خواهد بود، و وحی دارو نیست كه با مصرف آن بهبودی پیدا كنی; بلكه آب حیات و هوائی برای استشمام است كه بدون آن زندگی و حیات ممكن نخواهد بود، و هرگز تو از او مستغنی نخواهی بود، و به شهادت سوره روم انسان در دو مرحله به دین روی می آورد ونیاز خود را به آن احساس می كند.

یكی در مرحله سیر فكری و سیر در انفس و آیات الهی، بعد از مرحله تفكر و تعلّم و سماع و تعقل و شهود در مجموعه هستی و آیات و نشانه های متعدد انفسی و آفاقی، این خطاب می رسد:

(فَاَقِمْ وَجْهَكَ لِلدّینِ حَنیفاً فِطْرَةَ اللهِ الَّتی فَطَرَ النّاسَ عَلَیْها لا تَبْدیلَ لِخَلْقِ اللهِ ذلِكَ الدّینُ الْقَیِّمُ وَلكِنَّ أَكْثَرَ النّاسِ لا یَعْلَمُونَ) [7] .

و مرحله دیگر كه انسان با تجربه ایسم های متعدد و مكاتب مختلف و حكومت های غیر دینی كه نتیجه ای جز ظهور فساد در همین پهن دشت زمین ندارند، آهنگ دین می كند و آن را می خواهد. همان كششی كه در انسان امروز به «مهدویت» و «مصلح جهانی» احساس می شود و همان تعبیری كه در بعضی روایات آمده است:

«یملأ الارض قسطاً و عدلا كما ملئت ظلماً و جوراً»

كه در همین سوره بعد از طرح:

(ظَهَرَ الْفَسادُ فی الْبَرِّ وَالْبَحْرِ بِما كَسَبَتْ اَیْدِی النّاسِ... قُلْ سیرُوا فِی الاَْرْضِ فَانْظُرُوا كَیْفَ كانَ عاقِبَةُ الَّذینَ مِنْ قَبْلُ كانَ اَكْثَرُهُمْ مُشْرِكینَ) [8] .

این چنین خطاب می شود:

(فَاَقِمْ وَجْهَكَ لِلدّینِ الْقَیِّمِ مِنْ قَبْلِ اَنْ یَأْتِیَ یَوْمٌ لا مَرَدَّ لَهُ مِنَ اللهِ یَوْمَئِذ یَصَّدَّعُون) [9] .

البته تفصیل آیات در تفسیر سوره روم نگاشته شده است.

در این دو مرحله سیر فكری و برخورد تجربی، این نیاز و گرایش به دین در انسان شعلهور می شود و تفاوت نمی كند كه انسانِ امروز باشد یا انسانِ دیروز، هرچند كه در مقطعی از زمان دست آوردهای علمی، او را مغرور نماید و از دین فاصله بگیرد. اما قرار گرفتن او در بن بست و زبانه كشیدن شعله های نیاز، او را به صراط و سبیل و دین و وحی خواهد كشاند، و این رویكرد به دین همان چیزی است كه در فرا تاریخ، فراگیری و جهانی شدن آن را شاهد هستیم. و نمی توان انسان منبسط و مفتقر را مستغنی از وحی دانست، و همین نكته ای است كه صاحب مقاله در صفحه پانزده به آن تصریح می كند:

«...و حتی اگر به ظاهر نسبت به انبیا بی اعتنایی و استغنا می رود در عمق و باطن، ارتزاق و تغذیه از تعالیم آنان در كار است و جریان های به ظاهر الحادی و لائیك به واقع نه آتش در ریشه، بلكه در عود دین می زنند و عطر آن را منتشرتر می سازند».

و حركت های بنیادی صده و دهه اخیر، در روی آوردن به دین و مذهب خود شاهد صدقی بر به بن بست رسیدن مكاتب غیر الهی هستند; اگرچه ممكن است این حركت ها و انقلاب ها در مرحله رسیدن به حكومت، با ضعف مدیریت و برنامه ریزی و فشار و محاصره استكبار، گرفتار مشكلاتی شوند و شاید در برهه ای سقوط كنند، یا منحرف شوند; امّا خواست توده مردم جهت گیری الهی و صالح عمل كردن حاكمان، تحت لوای دین است.

شبستری كه خود از جمله كسانی است كه در به انزوا كشیدن دین می كوشد، تحت عنوان مدرنیسم و وحی، چنین می گوید:

«یك تحول عمده این است كه در دهه های اخیر بُعد سیاسی ـ اجتماعی اسلام به شدت در میان مسلمانان، برجسته شده است. امروز حركت های سیاسی با انگیزه اسلامی از این تفكر ناشی می شود كه ایمان اسلامی را نمی توان از آثاری كه در همین حیات دنیوی می گذرد جدا كرد و اسلام باید آثار دنیوی خود را نشان دهد». [10] .

بنابر این طرح انسان در هستی، و وجود نیازهای گسترده او، و محدود بودن غریزه، علم، عقل، عرفان و ناتوانی آنها در پاسخ به نیازهای چنین انسانی، او را مضطر به وحی می گرداند كه هرگز با داشتن چنین فقر وجودی، از وحی مستغنی نمی شود.


[1] تفسير موضوعي، جوادي آملي، ج 8، ص 12، 13.

[2] كيان، ش 29، ص 13، 14.

[3] انسان: 3.

[4] بلد: 10.

[5] ابراهيم، 7.

[6] كيان، ش 29، ص 14.

[7] سوره روم، 30.

[8] روم: 41 و 42.

[9] روم: 43.

[10] كيان، ش 29، ص 19.